رفتن به دریا
دیشب با لاخره شما دو تا فسقلی تونستید راضیم کنید که باباتون رو مجبور کنم ببرتون دریا
ریحانه جونم تو که با دریا کاملا آشنا هستی تا رسیدیم امان ندادی و رفتی توی آب اما عرفانه
کوچولوی من این دفعه تازه می فهمید که دریا چیه!
مامانی قیافت دیدنی بود وقتی موجها می آ مدند.
جلو تو در می رفتی اولش یه 5 دقیقه ای هنگ بودی ولی باباجون بغلت کرد و تو کم کم با دیدن ریحانه
وشنیدن خنده هاش دیگه ترست ریخت و کلی اب بازی کردی بیچاره بابا جون که لباسهاش خیس خیس
شد من و خاله کلی بهتون خندیدیم .
آخر شب هم همون رفتیم هتل شایان شام که خیلی حال داد شب جفتتون هلاک بودید و از حال رفتین.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی